o*o*o*o*o*o*o*o
به این ناشناس زیبا نگاهی انداختم
چادری گلدار سرش بود که محکم از زیر چونه دو طرفش رو گرفته بود دست و پام رفتن رو دور بندری دلم ضعف میرفت
شهاب از کنارش رد شد و رفت تو ولی اون مثل طلبکارها بهم نگاه می کرد
ماشالا مشغله هاتون زیاده دزدی و از دیوار مردم بالا رفتن و مامور سرشماری و یهو اخماشو برد تو هم مگه نگفتم دیگه اینورا نبینمت
زبون خوش حالیت نمیشه نه، ببین آقای محترم
اردلان هستم
هرکی میخوای باش چی از جون ما میخوای که دم به دقیقه اینجا پلاسی، چیزی گم کردی؟ مرض داری؟ دیوانه ای؟ چته؟
انگار یه چیزی تو قلبم قل قل میکرد، دلم طاقت نمی آورد باید حرفم رو بهش میگفتم دل رو به دریا زدم و گفتم
من... من از شما خوشم میاد واسه همین همیشه میام اینجا تا شما رو ببینم
با بهت خیره شد بهم
چی؟ تو... تو چطور جرات میکنی زل بزنی به منو همچین حرفی بزنی؟ خجالت نمیکشی؟ ببین پسره ی بیشعور پررو اگه یه دفه فقط یه دفه دیگه سر راهم سبز بشی من میدونم با تو الانم گم شو برو خونتون علاف بی حیا
روزی دیوانه ای گفت من عاشق شده ام
همه به او خندیدند و گفتند یک دیوانه چه بداند عشق چیست؟
.
.
.
روزی دانشمندی گفت من عاشق شده ام
باز هم همه به او خندیدند و گفتند کسی که تمام فکرش علم و دانش است چه بداند که عشق چیست؟
.
.
.
روزی کودکی نوشت من آشق شده ام
همه به او خندیدند و گفتند کودکی که حتی نمیتواند عشق را درست بنویسد چه بداند عشق چیست؟!
کودک رو به آنها کرد و گفت: کسی که عشق را غلط بگیرد چه بداند عشق چیست!؟
*!^^!^^^^!^^!*
در روزی از روز ها شیخ با شاگردانش در کوچه ها قدم میزدندی و از طبیعت لذت می بردندی
*fekr* *fekr*
ناگهان یکی از شاگردان شیخ گفت :ای شیخ ، درست است که در تبلیغ ها نباید از زنان استفاده نمود؟
شیخ گفت نادان چه ربطی به راه رفتن در کوچه ها و لذت بردن از طبیعت داشت؟
*gij_o_vij* *gij_o_vij*
ریدی در داستان کله پوک
شاگرد گفت ببخشید یا شیخ سوالی بود که با دیدن آن زنان ساپورت پوش آنطرف خیابان در ذهن من پدید آمد
:khak: :khak:
شیخ نگاهی به آنطرف خیابان کرد و مات و مبهوت گردید
شاگرد گفت ای شیخ پاسخ مرا ندادی
*bi_chare* *bi_chare*
شیخ گفت خیر نباید در تبلیغ ها از زنان استفاده نمود
شاگرد گفت پس چرا خدا در تبلیغ بهشت از حوری استفاده نموده است؟
*tafakor* *tafakor*
شیخ کله اش را بخاراند و گفت،پف#یوز تو حرف نزنی نگوین لالی و با شاگرد یقه به یقه شدندی
ناگهان دیدند مرد دیوانه ای بجای آنکه آنهارا جدا کنندی از آن ها فیلم گرفتندی
شیخ گفت ای نادان چرا بجای اینکه پا در میانی کنی از ما فیلم میگیری نادان؟
مردک پاسخ بداد برای اینکه بگذارم در اینستاگرام و لایک جمع آوری کنم
شیخ و شاگرد از این پاسخ خشتک دریدندی و در همان خیابان بر گوشی مرد ریدندی
*!^^!^^^^!^^!*
نوشته شده و طنز پردازی شده توسط شکوفه
♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥ * ♥
من در میانِ دستهایت لانه ای دارم
در لابلای چشمهایت خانه ای دارم
هر شب میانِ شعرهایم حاضری ای عشق
در خلوتِ شبهای خود افسانه ای دارم
رفتی ولی من همچنان با یادِ تو اینجا
در بینِ اشعارِ خودم دیوانه ای دارم
پر کرده دنیای مرا عطر نفسهایت
دیگر فراموشم شده کاشانه ای دارم
راهِ فراری نیست از این رنجِ بی پایان
تا روزِ محشر، هق هقِ مردانه ای دارم
آنقدر مستِ یادِ تو هستم که مدتهاست
کنجِ خیابانِ دلم میخانه ای دارم
هر چند بعد از تو بریدم از همه دنیا
اما میانِ پیله ام پروانه ای دارم
من با توأم، تو با منی، هر ثانیه، هر روز
من در میانِ چشمهایت خانه ای دارم
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
* ناشناس *
♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪ ♪ ♫ ♪ ♫ ♪
از دیوانه ای پرسیدن : چه کسی را بیشتر دوست داری؟
گفت: عشقم
گفتن :عشقت کیه؟
گفت:عشق ندارم که
خندیدن و گفتن : برای عشقت چکار میکنی؟
گفت : تنهاش نمیذارم
میپرستمش
بی وفایی نمیکنم
باهاش مهربانم
فداکاری میکنم
نگرانشم غمخوارشم
گفتن : اگر دوستت نداشت ؟
اگر تنهات گذاشت؟
اگر نامردی کرد ؟
اشک تو چشماش حلقه زد و گفت : اگر اینطور نمیشد که دیوانه نمیشدم